تو باید امانم بدهی
من از خویش گم شده ام
انجای سرزمین بد بندگی رامی خواهم با تکرار نام تو رها کنم
باید امانم بدهی
من از ابتدای اغاز یک راه با هم بودن صمیمی دور افتاده ام
اینجای رود دوری را بگذاربا تکرار نام تو برای همیشه به سمت دریای وصال بگردانم
من از خویش اگر گم شوم
چگونه در شکوه لبخند صبح بی تو لحظه ها را بگذرانم
خدای خوب الرحمان باید امانم بدهی
شنیده ام گوشه نشینانی ساده با ذکر تو خویش را رسانده اند به باران ریز علاقه
به بی گناهی یک روز از زندگی
یا حبیب یا طبیب
من اینجا ایستاده ام برای رساندن خویش به سر چشمه ی بقای دیدار
می خواهم ای محبوب ای رحمان خویش را برسانم به لحظه ی اشنای دیدار چونکه
انکس که ز شهر اشناییست داند که متاع ما کجاییست